دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

دینا مهربون بابا

رفته بودیم عروسی

چهارشنبه هفته گذشته عروسی نوه دایی مامانی بود که دوست نداشتی بیایی دلیلش رو هم میگفتی که فامیلاتو نمیشناسم این هم از دختر بزرگ کردن ما, شنبه هم نامزدی دختر خاله شیما بود که خیلی دوست داشتی بریم این هم چون فامیل خودت بود . شیما دختر خاله ثریا هم بسلامتی ازدواج کرد انشاالله خوشبخت بشن .برای جشن عروسی هم باید تا اومدن شیرین از مالزی تا سال آینده صبر کنیم . جای شیرین هم خیلی خالی بود این جور موقعها خواهر بدرد می خوره مخصوصا خواهر بزرگتر. کککک ...
23 شهريور 1391

دوچرخه

هفته قبل بابایی از شرکت تماس گرفت و گفت که بعدازظهر برای دینا جون دوچرخه می خریم . دختر گلم خیلی خوشحال شد و طاقت  نداشت تا عصر صبر کنه . وقتی برای خرید دوچرخه رفتیم آقای فروشنده نیامده بود چند بار به همراهش تماس گرفتیم و بنده خدا می گفت یک ربع دیگه میام و ما حدود یک ساعت منتظر شدیم و دینا جون دیگه گریش گرفته بود و می گفت شما دوچرخه نمی خرین . تصمیم گرفتیم برگردیم که  آقای  فروشنده با موتور رسید ظاهرا موتورش خراب شده بود و برای همین دیر کرده بود دینا جون از خوشحالی ذوق کرده بود رفتیم توی مغازه و مشغول دیدن دوچرخه ها شدیم خیلی دوست داشت موقع خرید دوچرخه خودش باشه و بابایی تنهایی نره بخره و رنگ دوچرخشو خودش انتخاب کنه...
21 شهريور 1391

نوه خاله محترم

یک اتفاق خوب تولد نوه خاله محترم شب بیست و سوم ماه رمضان بود که دینا جونم خیلی ذوق کرد .البته چشم آقاجان و مادر جان هم روشن چون بسلامتی اولین نبیره (نوه فرزندشون) رو اگه درست گفته باشم دیدند. روزی که برای عیادت دختر خاله دینا جون مریم خانم رفتم بیمارستان دینا جونو با خودم نبردم و از نی نی شون سارا کوچولو عکس گرفتم و به دینا نشون دادم .چند روز بعد هم که میخواستیم بریم دیدن سارا کوچولو دینای عزیزم سرماخورد و کمی هم طولانی شد ما هم برای اینکه سارا کوچولو مریض نشه رفتنمون رو عقب انداختیم روزی که می خواستیم بریم خونه دختر خاله مریم دیگه طاقت دختری برای ذیدن سارا تموم شده بود و میگفت دلم خون شد سارا رو ندیدم. اونجا هم که رفتیم آروم کنار سارا...
12 شهريور 1391

عید فطر

چند روز مونده به عید فطر عمو حسن اومدند مشهد و دوباره دور هم جمع شدیم . یک شب افطاری خونه مامانجی یک شب خونه عمه فاطمه و روز عید هم مهمان دختر عموی بابایی توی ویلای شاندیز بودیم. از دو روز تعطیلی ما فقط یک شب موندیم چون شما دختر عزیزم سرماخوردگی داشتی و دوست داشتی بری استخر و آب بازی کنی و ما هم برای اینکه بدتر نشی تصمیم گرفتیم برگردیم.البته تا آخر هفته که عمو حسن مشهد بودند دید و بازدیدها ادامه داشت. یک شب مهمان پسر عمو بابایی بودیم که همسرشون فاطمه خانم به گل و گیاه علاقه زیادی دارند و حیاطشون رو مثل یک باغ کوچیک و نمایشگاه گل و گیاه درست کردند  البته چون شب بود نشد عکسای خوبی بگیرم و روز آخر هم ما تصمیم گرفتیم سفره ختم صلواتی ک...
12 شهريور 1391
1